مخمصه‌ و اندیشه

مخمصه‌ و اندیشه

نویسنده: محمدعلی مرادی

 بررسی شرایط امکان فسادپذیری تفکر و بدیل اندیشه‌ی انتقادی

فساد در فکر چگونه صورت مي‌گيرد؟ مي‌توان گفت: فساد در فکر آنجا صورت مي‌گيرد که حقيقت پنهان مي‌شود؛ اما اينکه حقيقت چگونه عريان مي‌شود و حقيقت کجا پنهان مي‌شود، بستگي به اين دارد که بدانيم اساساً حقيقت چیست و ميزان و سنجه‌ی يافتن حقيقت کدام است؛ اما پرواضح است که این موضوعي است که به‌آسانی نمي‌توان به آن رسيد. ازاین‌رو ناگزير بايد به تاريخ انديشه رجوع کنيم تا دريابيم حقيقت کدام است و فساد کدام است و چگونه فکر و انديشه تبدیل به فساد مي‌شود. برحسب معمول مي‌کوشند تا از طريق فکر فساد را مهار کنند، اما در چه وضعيتي فکر، فساد يا منشأ فساد مي‌شود.

تکوين و جدال انديشه و فساد در بستر تاريخي

هنگامی‌که پروتاگوراس بيان کرد که انسان ميزان همه‌ی چيزهاست، درواقع اين هدف را دنبال مي‌کرد که مسئله‌ی حقيقت و نا حقیقت همواره در پيوندي گسست ناپذیر با نيازهاي شخص موردتوجه قرار دارد، اين موضوع گونه‌اي نسبيت خاص را دریافتن حقيقت باعث مي‌شد. او به‌مثابه يکي از سوفسطائيان بيان مي‌کرد که معيار اخلاقي، بيش‌تر ناشي از عرف و عادات اجتماعي است. در مقابل آنان اين سقراط بود که مي‌کوشيد نشان دهد که معيارها و سنجه‌هايي اخلاقي وجود دارند که مطلق‌اند و براي هميشه معتبر است و بر پايه‌ی اين سنجه‌ی مطلق، جامعه‌ی انساني مي‌تواند برپا داشته شود و فضيلت و رستگاري نصيب انسان شود. اين جدال بين پروتاگوراس که از مهم‌ترين شخصيت‌هاي سوفسطائيان بود و سقراط، هنوز هم بزرگ‌ترين جدال فکري بشر است که چگونه مي‌توان بين امر مطلق و امر نسبي تعادل و تناسب لازم را فراهم آورد. درواقع شکاف بين امر مطلق و امر نسبي شکافي است که از آن اخلاق مطلق و اخلاق نسبي شکل مي‌گيرد، امر اخلاقي که از طريق وظيفه در پيش روي است و امر نسبي که برآمده از روندهاي اجتماعي است. اين شکافي است که چنانچه در نسبت آن تعادل فراهم نشود، فساد در فکر ايجاد مي‌شود. چراکه تأکيد بر امر مطلق مي‌تواند نسبت آدمي را با جهان پيرامون بر هم زند و حاصل آن تحجر است و البته پافشاري بر امر نسبي، به شکاکيت و از دست دادن معيار و بي‌حقيقتي منجر مي‌شود و حاصل آنکه فضاي زندگي و اجتماع انساني با ناآرامي و آشوب همراه خواهد بود و ناگزير آسايش و آرامشي براي انسان حاصل نمي‌شود.
افلاطون اين تعادل را بين امر محسوس و ايده‌ها صورت‌بندي کرد. چراکه امر محسوس، تعين جهان متغير است و جهان ايده‌ها، بازتابي از جهان ثابت است. افلاطون بر اين عقيده بود که هر چيز ملموس در طبيعت گذرا است و جوهري وجود ندارد که تجزيه نشود، اما فرم‌هاي بي‌زمان ساخته‌شده، جاودانه و تغييرناپذيرند؛ اما ارسطو فکر مي‌کرد افلاطون همه‌چیز را وارونه کرده است، چراکه او سخت در انديشه‌ی دگرگوني‌هاي طبيعت بود؛ بنابراین او ناگزير بود تا نقطه‌اي ثابت در نظر آورد، لاجرم محرک نامتحرک را فرض کرد که آن تئو يا خدا بود، اينجا جرقه‌هاي تئولوژي در يونان زده مي‌شود. اگرچه آن‌را بعدها متافيزيک لقب دادند، اما ارسطو افزون بر آن منطق را صورت‌بندي کرد تا نشان دهد چگونه فکري که منطقي نشود در آن فساد صورت مي‌گيرد. بدين‌سان با صورت‌بندي ارسطو، متافيزيک با منطق نسبت گسست ناپذیری يافتند.
در قرون‌وسطی اين تئولوژي بود که با اتکا به منطق، حقيقت را پاس مي‌داشت و بدين شکل سنجه‌ی حقيقت در تئولوژي مسيحي، خدا شد و بدين‌سان تئولوژي مسيحي، جهان را فروگذاشت؛ اما به‌ناچار در دوران جديد با برپایی تئولوژي جديد، تناسب خدا-جهان-انسان مجدداً صورت‌بندي شد. دکارت با تأکيد بر «من انديشنده» بنيان متافيزيکي ديگری ريخت، اما هنگامی‌که «من» سنجه و معيار همه‌چیز شود، آنگاه حقيقت چگونه به دست مي‌آيد. او «گفتاري در روش» را با اين دغدغه نوشت و اينجا بود که روش يا متد، ابزاري شد تا حقيقت از نا حقیقت بازشناخته شود و از فساد گم‌شدن حقيقت جلوگيري کند. در این مقطع جدال بزرگي درگرفت که تجربه اساس يافتن حقيقت است و هرچه از تجربه دور شويم به مرزهاي فساد نزديک مي‌شويم، اما پيروان دکارت بيان مي‌کردند که اگر اصول رها شود به وادي شک افتاده و به دروازه‌ی فساد وارد مي‌شويم. اکنون پرسش اين است که چگونه مي‌توان بر تجربه تأکيد کرد و درعین‌حال چگونه مي‌توان اصولی داشت.
کانت با کتاب سترگ «سنجش خرد ناب» مي‌خواست تکليف و جايگاه علم را روشن کند تا جاي ايمان را بيابد. او مي‌دانست که بي‌ايماني ‌ام‌الفساد است، در عين اينکه باایمان بدون توجه به تجربه، فسادي عظيم‌تر گريبان بشر را خواهد گرفت؛ بنابراین از شرايط امکان تجربه پرسيد. او از شرايط مي‌پرسيد تا امر نامشروط يا همان امر مطلق پيش رود و بدان برسد. براي او مفاهيم و داوري‌هایی که در فهم بودند به شرايط وابسته‌اند، اما ايده‌هایی که چارچوب خرد بودند، نامشروط و مطلق هستند. ايده‌ها يعني خير، آزادي و جاودانگي، فرا رونده‌اند و ازاین‌رو به تجربه وابسته نیستند. بدين‌سان کانت بنيادهاي امر ثابت را در خرد نهاد و بنيادهاي امر متغير را حسگاني و در فهم قرار داد که همگی به تجربه بستگي داشتند؛ اما او دريافت که خرد که بنيان امر ثابت است، چگونه تمايل به خطا دارد. ازاین‌رو او سنجش خرد را با قضاياي جدلي‌الطرفين به‌گونه‌ای سامان داد که انديشه‌ی انتقادي شکل گيرد. چون اگر ذهن لحظه‌اي هوشياري‌اش را از دست دهد، دچار خطاي جدي مي‌شود، چراکه خرد اين تمايل را دارد که خطا توليد کند تا بتواند اين جهان پرآشوب را در درون خود وحدت دهد. او معيار و سنجه‌ی حقيقت را خرد دانست، اما خردي که بايد مدام سنجش شود تا توانایي و ناتواني او روشن شود.
کانت در سنجش خرد عملي نیز بر آن بود تا نشان دهد که چگونه مي‌توان عمل کرد تا عمل بر بنياد خرد استوار باشد؛ اما هگل اين دريافت از خرد را خردي پادرهوا مي‌دانست. ازاین‌رو خرد را در بستر تاريخ بسط داد تا سنجه و معيار حقيقت، تاريخ شود. اينک حقيقت در جامعه و تاريخ رقم مي‌خورد و تاريخ نیز از طریق مؤلفه‌ی انديشه‌ی پيشرفت نقش می‌بست و بدین‌صورت حقيقت را رقم مي‌زد و هر آنچه در اين بستر خوانایی نداشت، عين فساد بود. فساد هنگامي بود که يقين حسي پدید می‌آید و در عبور از يقين حسي است که فهم رقم مي‌خورد تا سرانجام «مفهوم» برساخت شود و آگاهي و خودآگاهي به اوج خود برسد.
اما نيچه با تهاجم به سقراط اين تکیه‌بر اخلاق را دوري از زندگي و غرايز معطوف به زندگي دانست. به نظر او این اخلاق که از سقراط آغازشده و تا کانت و هگل ادامه يافته است، چيزي جز اخلاق فرومايگان نيست. البته پيش از او نیز مارکي دوساد، يکي از چهره‌هاي عجيب تمدن غرب بيان مي‌کرد که چگونه مي‌توان غريزه‌ها را دامن زد. او مي‌خواست نهايت شر باشد و هر چه جز غريزه است را عين فساد مي‌دانست. او آن‌چنان پيش رفت که خود انسان را تبلور فساد دانست، چراکه همه‌چیز بايست به طبيعت تبديل شود و آنچه مانع از اين امر است انسان است؛ اما نيچه از زندگي دفاع مي‌کرد که چرا به باور او تاريخ تمدن مسيحي در گره‌خوردگي بااخلاق، منطق و متافيزيک قرار داشته است و اين جريان کاري به‌جز سرکوب زندگي و غريزه‌ی زندگي نداشته است. بدین لحاظ همچون مارکي دوساد نبود که خواستار القای انسان بود. او انسان را پاس مي‌داشت، اما با همه‌ی موانعي مبارزه مي‌کرد که فرصت زندگي را با اتکا به انسان نمي‌دهند. اين موانع براي نيچه اخلاق، دين، متافيزيک و فلسفه بود. او به‌جای همه‌ی اين‌ها دانش شاد را مي‌جست، چراکه اخلاق، دين، متافيزيک و فلسفه به تعبير نيچه کاري جز به فساد کشاندن زندگي و دوري از دانش شاد ندارند.
هايدگر در این بستر بود که انديشه‌هاي نيچه را گسترش داد و بيان شاعرانه‌ی نيچه در نقد متافيزيک را به‌گونه‌اي منسجم در هستي و زمان صورت‌بندي کرد تا این نکته را بيان کند که تاريخ متافيزيک، تاريخ فراموشي هستي است و درواقع اين فراموشي هستي است که فساد آور بوده است. او به ريشه‌هاي تمدن غرب پرداخت تا بتواند دریابد که چه ‌سان نخستين فيلسوفان يونان به هستي انديشه مي‌کردند. چراکه او پرسش را سرآغاز انديشه و امري مداوم در ساحت تفکر می‌دانست که هرلحظه ژرف‌تر مي‌شود. نزد او اين پرسش است که بيان مي‌کند فلسفه يا متافيزيک در طول تاريخ به هستنده‌ها به‌مثابه هستنده توجه کرده است و از هستي فارغ شده است؛ اما آيا اين عدم توجه به هستي و توجه به هستنده، تعين فساد در انديشه بوده است يا اين عدم پرسش از هستی، از مصاديق بارز فساد بوده است؟
هايدگر ازآنجاکه به هستي توجه مي‌کرد، هرگز اخلاق ننوشت. چراکه در آنجا که توجه به هستي است، ديگر توجه به اخلاق ضرورت ندارد. اخلاق ناظر به تفکيک انسان از جهان است، حال‌آنکه آنجا هستی يا Dasein در-جهان-بودن را مي‌جويد.

انديشه انتقادي بديل فساد انديشه

به‌طور اجمالي تنش‌هاي چندگانه را که در سپهر انديشه منجر به فساد مي‌شود را برشمردم: از نظريه و عمل تا امر مطلق و امر نسبي، محسوس و فرا محسوس يا ايده‌ها، امر مشروط و نامشروط، متغير و ثابت، شر و خير، هستنده و هستي و همه‌ی دوگانه و چندگانه‌هايي که مي‌توانند در قالب تضاد باهم در منطق دو سيستمي يا دو ارزشي به‌گونه‌ای خود را در چارچوب فساد و صلاح در انديشه بازتاب دهند. درواقع فکر مي‌تواند در یک‌سوی اين دوگانه‌ها يا چندگانه‌ها انديشه کند و از طريق این‌یک سویه نگری، انديشه مي‌کوشد تا تماميت خاص را صورت‌بندي کند. اين تماميت درواقع به تصلب انديشه منجر مي‌شود. در اين تصلب است که ذهن اين توهم را پیدا می‌کند که مي‌تواند کليت و تماميت را در برگیرد و از آن منظر حقيقت را بازتاب دهد. اين تماميت مي‌تواند با اولويت تئوري بر عمل، کلي در برابر امر مشخص و مفهوم در مقابل واژه باشد، اما در همان حال مستوري و پنهاني حقيقت را رقم ‌زند. در اين مستوريِ حقيقت زندگي به تباهي کشيده شده است که انديشه‌ی انتقادي ظهور پيدا ‌می‌کند و مي‌کوشد تا در گسست‌ها و مخمصه‌ها از برساخت يک تماميت دربرگیرنده پرهيز کند و از اين توهم رهايي يابد که ذهن آدمي مي‌تواند به‌آسانی کليتي خاص و عام را بر سازد.
انديشه‌ی انتقادي در اين بستر شکل‌گرفته است. این اندیشه اگرچه از مفهوم بهره مي‌گيرد، اما مي‌داند مفهوم واجد چه محدوديت‌هاي معينی است. انديشه‌ی انتقادي اگرچه مي‌داند که پیشبرد زندگي نياز به عمل دارد، اما درعین‌حال مي‌داند که عمل نیز واجد چه محدوديت‌هاي مشخص و معينی است. انديشه‌ی انتقادي مي‌داند بدون ثبات، زندگي ناممکن است، اما همواره آگاه است که خود ثبات مي‌تواند منشأ چه فسادهايي شود. انديشه‌ی انتقادي مي‌داند که بايد به امر محسوس توجه کند، اما متوجه است که امر محسوس چگونه ما را به ورطه‌ی فريب مي‌کشاند و امر فرا محسوس خود واجد چه محدودیت‌های خاصی است. انديشه‌ی انتقادي مي‌داند بايد خرد را بي‌محابا نقد کند، اما آگاه است که بدون خرد نيز راه به‌جایی نخواهد برد.
بر این اساس انديشه‌ی انتقادي به‌مثابه پادزهر فساد در فکر و انديشه مي‌داند که در کرانه‌ها چگونه بايد حرکت کرد تا دچار فساد در فکر نشود يا احتمال آن‌را کاهش دهد. درست شبيه کوه‌نوردي که در ستيغ کوه حرکت مي‌کند، یک‌سو دره‌اي ژرف با ماران و افعي‌هاي گزنده و طرف ديگر دره‌اي مملو از تير‌ها و نيزه‌هاي برنده و زهرآگین. کوه‌نورد در اين کوره‌راه در شبي تاريک و طوفاني بايد مسير خود را با هوشياري پيدا کند و کورمال‌کورمال راه را ادامه دهد. نقشه‌اي نیز در دست نيست، چراکه اين راه منحصربه‌فرد است. این‌گونه است که انديشه و فکر اگر نخواهد فاسد شود، با عرق‌ريزان روح همراه است، باجان کندن و رنج توأمان است. وگرنه فساد از راه مي‌رسد، چراکه فساد بيش از هر چیز در کمين انديشه و فکر ايستاده است. با فساد انديشه و فکر نیز همه‌چیز مي‌تواند به فساد کشيده شود. اين مهم‌ترين درس مدرسه‌ی انديشه و تفکر است؛ بنابراین اين انديشه‌ی انتقادي است که شورش عليه خود را نيز ساماندهي مي‌کند، چراکه مي‌داند در اين گسست‌ها و مخمصه است که مي‌تواند از خطر فساد دور بماند.
 منتشرشده در: نشریه سوره اندیشه، شماره 82-83، بهمن و اسفند 1393