چپ نو و منطق تمایز

چپ نو و منطق تمایز

نویسنده: محمدعلی مرادی

جستاری در بنیان‌های هستی‌شاختی چپ نو
جریان‌های مارکسیستی می‌کوشیدند بر پايه مبانی مارکس، ایده و مؤلفه‌های نیچه و مکتب بازل را در دستگاه مفهومی مارکسیستی بازسازی کنند و درک گسترده‌تری از انسان ارائه شود که به قول کارل پولانی متکی به «مغالطه اقتصادی گرایانه» نباشد؛ این کوشش در چارچوب مکتب فرانکفورت (آدورنو، هورکهایمر، مارکوزه و بنیامین)، ارنست بلوخ در آلمان و لوئی آلتوسر و مرلو پونتی در فرانسه از جنبه تئوریک نشان داد که فاجعه فرهنگی در جامعه انسانی از استثمار اقتصادی مهم‌تر و معنادارتر است.

از جنبه تاریخی اندیشه چپ در دوران جدید هویت یافت، چه در دوران‌های گذشته تاریخ بشری نمی‌توان از این اندیشه سخنی گفت ازاین‌رو می‌توان گفت اندیشه چپ در چالش با اندیشه راست و محافظه‌کار معنا می‌دهد، پس ناگزیریم تا که بنیان‌های نظریه راست و محافظه‌کار را بشناسیم تا در نسبت با آن چپ را در طیف‌های متنوع آن درک کنیم.
ماکیاولی را می‌توان پدر اندیشه راست محافظه‌کار در دوران جدید لقب داد که بیش از هر چیز در باب انواع گوناگون حکومت و نحوه استقرا آنها، فرم‌های سلطنت و دولت‌های جدید که چگونه با کمک زور، سلاح و تدبیر عمل می‌کنند و چگونگی سنجش قدرت دولت‌ها درزمینهٔ انواع متفاوت قوه نظامی، درزمینهٔ وظیفه شهریار در رابطه با قوای مسلح سخن رانده است که درواقع این‌ها پایه‌های دولت ملی را فراهم می‌کنند. افزون بر ماکیاولی در زمینه‌سازی اندیشه راست و محافظه‌کار، باید به هابس توجه کرد. او را بی‌شک می‌توان بنیان‌گذار فلسفه سیاسی در عصر جدید نام نهاد. او با اسلوب تحلیلش اساس جدیدی در امر سیاسي پی ریخت و در این رهگذر به چالش جدی با ارسطو برخاست. او به‌جای یک انسان‌شناسی همکاری سیاسی یک انسان‌شناسی ستیز اقتصادی نشاند، به‌جای یک جوهر که با طبیعت در هماهنگی قرار دارد، یک خرد را پایه گذاشت که می‌کوشد همه‌چیز را بهینه و ابزاری کند، به‌جای غایت‌شناسی (Teleologie) مفهوم طبیعت یک مفهوم مکانیکی – علیتی از طبیعت را قرار می‌دهد، به‌جای وحدت طبیعت و سیاست یک تقابل بین سیاست و طبیعت قرار می‌دهد، به‌جای یک تئوری برای زندگی خوب یک تئوری برای حفظ خود قرار می‌دهد، به‌جای یک جماعت سیاسی به‌مثابه غایت طبیعت یک دولت به‌مثابه ابزار بهره‌مندی قرار می‌دهد، به‌جای یک انسانی که در وابستگی به دیگران است یک انسانی غیراجتماعی بدون رابطه قرار می‌دهد که تنها از طبیعت، کیهان و نظام آفرینش به‌طور فردی فروافتاده است که تنها به‌طور فردی و فهم فردیت خویش عمل می‌کند، با این تغییرات بنیادین هابس نظریه دولت خود را طراحی می‌کند؛ اما آنچه بسیار مهم است تأکید هابس بر منافع اقتصادی است، بدین شکل که در زندگی سیاسی در نزد ارسطو منافع اقتصادی نقشی بازی نمی‌کند، چراکه عضو polis یک بورژوا، یا کسی که کالایی تولید کند نیست، اما در جامعه‌ای که هابس متصور می‌شود توجه به منافع اقتصادی مهم‌ترین ویژگی شهروند هابسی است و این‌ها زمینه‌هایی نظری بودند که آدام اسمیت بر اساس آن Homo oconomicus را صورت‌بندی کند، اتیک را به اکونومی تغییر دهد و علم اقتصاد را به‌صورت جدید بنیان نهاد تا پایه تفکر طبقه جدید که به آن بورژوای می‌گویند فراهم آورد. اینک که علایق اقتصادی افراد به‌مثابه اتم‌های پایه که در ستیز مداوم باهم هستند از جانب هابس صورت‌بندی شد، پرسش این خواهد بود كه فرد بر چه اصلی باید دولت را به رسمیت بشناسد؟ هابس خود مسئله را در چارچوب قرارداد که لویاتان پاسدار آن است، حل کرد، اما در ادامه هگل کوشید در بحث تئولوژی خود رابطه حقیقی فرد و دولت را مورد پرسش دوباره قرار دهد. او بیان کرد که دولت باید بر پایه رضایت شهروندان استوار باشد و فرد حتی به‌عنوان مخالف دولت نیز حقوق جدائی‌ناپذیر یک انسان را داشته باشد و قدرت دولت تحت هیچ شرایطی نباید به این حقوق تجاوز کند. هگل اما درک کرده بود که بر پایه آن فرد اتمیزه شده نمی‌توان جامعه بنا کرد و تمامی ظرفیت‌های نظری و فلسفی و تئولوژیک را فعال کرد تا نشان دهد که چگونه و تحت چه فرایندی فرد کلی می‌شود و ساختمان کلیت تحقق می‌یابد و بر این نکته پافشاری کند که «کلی راستین» اجتماعی است که درخواست‌های فرد را حفظ کند و فرد تنها در صورتی می‌تواند به تحقق کامل خویش امیدوار باشد که عضو یک اجتماع واقعی باشد، هگل درواقع به تعبیر میشل تینوسن Theunissen تئولوژی – سیاسی فراهم می‌کند (این تعبیر با آنچه کارل اشمیت صورت‌بندی می‌کند تفاوت دارد. تینوسن با اضافه کردن یک خط تیره تمایز خود را با آنچه کارل اشمیت گفته روشن می‌کند) تا به این پرسش پاسخ دهد که «چگونه جامعه ممکن است» با هگل می‌توان گفت اندیشه راست و محافظه‌کار به اوج خود می‌رسد. اینک طبقه جدید که کارگران هستند به جامعه واردشده‌اند. این طبقه سودای انقلاب دارد زیرا که «ناقوس روشن آب از زیستن سخن می‌گوید از انقلاب» از جنبه اندیشه باید به گذر از هگل به مارکس رسید و روشن کرد که چگونه مفاهیم فلسفی اجتماعی، اقتصادی هگل در نزد مارکس به مقوله‌های اجتماعی و اقتصادی تبدیل می‌شوند؟ چراکه هگل سیستمی از مفاهیم می‌سازد که سامان دارد و مارکس می‌خواهد این سامان را برهم زند. مارکس درواقع مقولات را به‌گونه‌ای به کار می‌برد تا کیفرخواستی علیه نظم موجود باشد. مارکس بیان کرد که اثبات نقش کار و فرآیند شیء شدگی و رفع، حل، ارتقا آن (Aufheben) همه دستاورد هگل است، اما مارکس بر این باور بود که این دستاورد از بین رفته است، چراکه هگل بر این باور بود که سوژه – ابژه در دوران او انجام‌گرفته و انسان بر روند شیء شدگی فائق آمده است، چراکه تضادهای جامعه مدنی و دولت آرام‌گرفته است و همه تناقض‌ها در قلمرو اندیشه یا سوژه مطلق آشتی یافته است. مارکس بیان کرد که طبقه پرولتاریا با واقعیت خرد که هگل در بطن تاریخ آن‌را تناورده می‌کند تا به اوج آن یعنی دولت برسد خوانائی ندارد، هگل بیان کرده بود که دارائی نخستین موهبت یک شخص آزاد است، پس بنابراین پرولتر نه یک شخص و نه یک فرد آزاد است چون‌که دارائی ندارد، بدین‌سان وجود پرولتاریا گواه زنده‌ای بر این واقعیت است که حقیقت تحقق‌نیافته است، پس خود تاریخ و واقعیت اجتماعی فلسفه را نفی می‌کند و نقد جامعه نمی‌تواند از طریق فلسفه صورت گیرد، بلکه این وظیفه عمل تاریخی – اجتماعی است و این عمل اجتماعی – اقتصادی به‌صورت خیزش انقلابی، نظام سرمایه‌داری را به پایان می‌رساند. مارکس این خیزش انقلابی را انقلاب کمونیستی می‌داند که عمل ویژه است که با لغو مالکیت خصوصی بر همه آن چیزهایی که تاکنون بیگانه با آنها بوده‌اند، سبب می‌شود تا که مالکیت حقیقی حاصل شود، از آن لحظه است که انسان برای نخستین بار در تاریخ آگاهانه همه قضایای طبیعی را به‌گونه‌ای آفریده انسان‌ها تلقی می‌کند نبرد او با طبیعت بر اساس طرح عمومی دنبال می‌شود که از سوی افراد آزادانه همبسته شده تنظیم می‌شود. مارکس در تزها درباره فویرباخ بیان کرده بود که «فیلسوفان تاکنون جهان را متفاوت تفسیر کرده‌اند، اما بستگی به این دارد که آن‌را (جهان) چگونه می‌توان تغییر داد» اینجا تنش بین تئوری، عمل خود را نشان می‌دهد که مارکس از نفی فلسفه به عمل به مفهوم پراکیسس رسید. بر بنیان نظریه‌های مارکس گرایش‌های متفاوت مارکسیستی شکل گرفت. اندیشه‌های مارکس در متن جنبش کارگری سوسیالیستی به‌ویژه در نیمه دوم قرن نوزدهم به‌صورت یک جنبش سیاسی جدی درآمد، این اندیشه نخست در پاسخ به پرسش اجتماعی در بطن سوسیال‌دموکراسی آلمان شکل گرفت اما این اندیشه به کشورهای اروپائی اشاعه یافت و در فرم جنبش چپ هویت پیدا کرد، این جنبش‌های (ي كه بر پايه انديشه ماركس در اروپا شكل گرفت) نخست در چارچوب انترناسیونالیسم اول و دوم خود را سامان دادند؛ در انترناسیونالیسم دوم با تسلط کائوتسکی برداشتی دترمینستی و اکونومیستی بر مجموعه این جنبش مسلط شد، اگرچه مارکس از این برداشت کناره گرفت، اما آن‌چنان‌که باید در نقد آن به‌طور شفاف سخنی نگفت، در این برداشت که به یک ساز کار خود به خودی به روند خطی تاریخ متکی بود می‌پنداشت با این روند خود به خودی تاریخ به‌سوی سوسیالیسم پیش می‌رود و دیگر نیازی به انقلاب نیست؛ اما برداشت از مارکس که در انترناسیونالیسم سوم تدوین شد، سودای انقلاب داشت و لنین شاخص‌ترین چهره آنان بود که در روسیه انقلاب بلشویکی را رقم زد درواقع پیروان انترناسیونالیسم سوم خود را «کمونیست» نامیدند تا از پیروان انترناسیونالیسم دوم که خود را «سوسیال‌دموکرات» می‌گفتند جدا کنند. لنین بیان می‌کرد او مارکسیسم دوران امپریالیسم است، چراکه سرمایه‌داری به یک مرحله دیگر متحول شده است که آن دوران امپریالیسم است که اکنون می‌توان دریکی از حلقه‌ها ضعیف آن یعنی روسیه دست به انقلاب زد و از طریق رهبری حزب سرکردگی خود را تأمین کرد و دیکتاتوری پرولتاریا را که درواقع دموکراسی واقعی است رقم زند. در این زمان اردوگاه چپ به دوشاخه جدی تبدیل شد؛ طرفداران انترناسیونالیسم دوم و طرفداران انترناسیونالیسم سوم. اولی خود را در جنبش و احزاب سوسیال‌دموکراسی هویت می‌دادند و دومی در چارچوب جنبش و احزاب کمونیستی که ستاد و مرکز آن اتحاد جماهیر شوروی بود. کمونیست‌ها با تشکیل کمیترن می‌کوشیدند انقلاب را علیه سرمایه‌داری و امپریالیسم در تمامی کشورها دامن بزنند، اما بیش از هر چیز وظیفه خود می‌دانستند تا ستاد انقلاب جهانی را تقویت کنند. با مرگ لنین جدال استالین و تروتسکی بالا گرفت؛ تروتسکی عقیده داشت که باید انقلاب جهانی صورت گیرد وگرنه امپریالیسم ستاد انقلاب را سرنگون خواهد کرد؛ اما استالین بیان می‌کرد ستاد انقلاب را باید حفظ کرد. آرایش نیروهای سیاسی جهان در این دوران عبارت بودند از قدرت‌های بزرگ سرمایه‌داری باسیاست دست‌اندازی به کشورهای آسیا و افریقا که در شکل استعمار درآمده بودند و اتحاد جماهیر شوروی که خود را حامی کشورهای آسیا و افریقا می‌دانست، بخشی از جنبش چپ که در فرم سوسیال‌دموکراسی فعالیت می‌کردند از جنبه استراتژیک با کشورهای سرمایه‌داری متحد بودند، جنگ جهانی دوم که با اتحاد کشورهای سرمایه‌داری، شوروی شکست فاشیسم را به دنبال داشت، موجب تقویت آمریکا و شوروی شد و بخشی از اروپای شرقی به جرگه کشورهای سوسیالیستی درآمدند. اینک کمونیست یک جبهه جهانی برای خود صورت‌بندی کرد و آن عبارت بود از الف) کشورهای سوسیالیستی در رأس شوروی  ب) احزاب کمونیستی کشورهای سرمایه‌داری ج) جنبش‌های استقلال‌طلبانه در کشورهای آسیا و افریقا؛ این سه رکن جبهه انقلاب بودند. با انقلاب چین، بلوک دیگری در جنبش چپ ایجاد شد؛ چین به‌طورجدی با شوروی به چالش بر خواست و در تئوری سه جهان بیان می‌کرد شوروی امپریالیسم تازه‌نفس و امریکا امپریالیسم روبه‌زوال است و اروپا باید از بیم آنها در ائتلاف با جهان سوم علیه دو ابرقدرت متحد شوند. از جنبه نظری اندیشه حاکم بر کشورهای سرمایه‌داری و کشورهای سوسیالیستی از یک مبانی مشترک بهره می‌جستند و آن همانا اتکا به امر اقتصادی، بر پایه انسان اقتصادی، توجه به رشد تکنولوژِی و سرانجام تقویت دولت که با ساز کار نظامی امنیت خود را حفظ می‌کند؛ اما با ظهور مکتب بازل که مرکب بود از نیچه، دیلتای، بوکارت به پایه متافیزیک غربی حمله کردند. متافیزیکی که از ماکیاولی، گالیله، هابس و نیوتن و کانت در مجموعه رنسانس و روشنگری را رقم می‌زدند و سپس از طریق هگل که کوشید نقدها و چالش‌های رومانتیک‌ها را رفع کند و بنیان جدیدی فراهم کند، اینک از طریق نقدهای نیچه، دیلتای، بوکارت دچار بحران جدی شده بود. متفکران مکتب بازل در چالش با تاريخ درك‌هاي متفاوتي را ارائه دادند؛ نيچه برگشت به زندگي را طرح كرد تا كه فلسفه زندگي را در مركز قرار دهد. نيچه در رابطه بين تاريخ و زندگي مي‌كوشد فرا تاریخی بينديشد؛ ازاین‌رو علايق گوناگون و متفاوت را درباره تاريخ نشان مي‌دهد؛ هسته اين علايق در چشم نيچه انگيزه پاسخ به زندگي است، امري كه براي نيچه واجد توجه جدي بود مسئله زمان حال بود كه چگونه مي‌توان يك سنجه براي آن يافت چراکه ازنظر نيچه انسان داراي آن‌چنان خصوصيتي است كه مي‌تواند گذشته را معنا كند و در اين معنا دهی آن‌را جهت دهد و ديدگاهي را به روي گذشته باز كند تا كه بنيان‌هايش را در شتاب زندگي رو به آينده باز کند؛ اما مسئله اين است كه نخست در كدام شرايط تاريخ انسان مي‌تواند يا اجاره دارد كه تاريخ را معنا دهد و اينكه چگونه مي‌توان نيروي تاريخ را براي بازسازي معنا کند اين امري است كه او ناگفته می‌گذارد، تمامی تلاش پساهگلی که در قالب تئوری انتقادی در گرایش‌های متنوع کوشیدند این مسئله را دنبال کنند تا از منظر استه‌تیک [زیبایی‌شناسی] و فرهنگ، تاریخ جامعه و سیاست را نظاره کنند. نيچه در نوشته خود به نام درباره «حقیقت و دروغ فراسوی معنای اخلاقی» که در سال 1873 نوشت، امر استه‌تیکی که کانت در سنجش خرد ناب مهم‌ترین مؤلفه شناخت دانست بیشتر در چارچوب هنری صورت‌بندی کرد، چراکه واقعیت یک برساختی است که هنرمند با ابزار ویژه توسط فرم‌های فانتزی و تصویر و استعاری ایجاد می‌کند. جریان‌های مارکسیستی می‌کوشیدند بر پايه مبانی مارکس، ایده و مؤلفه‌های نیچه و مکتب بازل را در دستگاه مفهومی مارکسیستی بازسازی کنند و درک گسترده‌تری از انسان ارائه شود که به قول کارل پولانی متکی به «مغالطه اقتصادی گرایانه» نباشد؛ این کوشش در چارچوب مکتب فرانکفورت (آدورنو، هورکهایمر، مارکوزه و بنیامین)، ارنست بلوخ در آلمان و لوئی التوسر و مرلو پونتی در فرانسه از جنبه تئوریک نشان داد که فاجعه فرهنگی در جامعه انسانی از استثمار اقتصادی مهم‌تر و معنادارتر است. بدین شکل مباحث انسان‌شناسی و فرهنگ از چنان اهمیت در نقد جامعه سرمایه‌داری برخوردار شدند که نقد رادیکال تنها از طریق توجه به رابطه تن، محیط‌زیست و تکنولوژی و درک هستی‌شناسی از انسان ممکن می‌شد، بدین‌سان ایده اصلی که بیکن، هابس، گالیله، نیوتن و سرانجام کانت و هگل برای جهان نو صورت‌بندی کرده بودند و چپ نیز پایه نظری خود را بر این مبانی استوار کرده بود با نقد جدی روبرو شد و اکنون زمان لازم داشت تا با تجدیدنظر در مبانی، جنبش چپ نوین شکل گیرد تا بتواند انسانی را پایه قرارداد که فرایند تعامل انسان و محیطش را تحقق دهد. در این دوران در سطح کلان سیاست می‌توان سه گرایش کلی دید؛
 1. درکی که با اتکا به مبانی هابس و ماکیاولی، می‌کوشد از منظر امنیت به دولت، جامعه، تاریخ، نظاره کند؛ در این میان، امنیت مهم‌ترین مؤلفه نظم اجتماعی است که از طریق تکنولوژی که خود را در گسترش سلاح‌های و نیروی نظامی تعیین یافته است، نشان می‌دهد. از جنبه سیاسی محافظه‌کاران در طیف‌های گوناگون بر این مبانی حرکت می‌کنند.
2. درکی که بر پایه «انسان اقتصاد» استوار است و ازآنجاکه به رفاه اقتصادی بیش از هر چیز توجه دارد. ازاین‌رو به تکنولوژی و رشد آن به‌طورجدی در درگیری با طبیعت می‌اندیشد اما بر این باور است که باید به مؤلفه اقتصادی در نسبت با نظامی بیش‌تر تأکید کند. لیبرال‌ها و سوسیال‌دموکراسی بیشتر در این گرایش به سر می‌برند و تمایز آنها با محافظه‌کاران در تأکید به کارکردهای اقتصادی نه نظامی است.
 3. درکی که متکی به‌گونه‌ای هستی‌شناسی است که از انسان مفهومی گسترده‌تر از انسان اقتصادی ارائه می‌دهد. در این درک انسان بیشتر انسان فرهنگی است که این فرهنگ، اقتصاد، اجتماع را نیز دربر می‌گیرد ازاین‌رو نوعی در جهان بودگی که معطوف به زندگی است، دنبال می‌کند و از این منظر به‌نقد انسان اقتصادی، تکنولوژِی، نظامی‌گری و دولت می‌پردازد. اینک جنبش چپ می‌کوشد، خود را بر این مبانی و بنیاد بازسازی کند. از جنبه منطق قلمروهای نظامی‌گری و اقتصاد متکی به منطق دوگانه‌ی صدق/کذب، خیر/شر و زیبا/زشت است. پس مسئله را در اصول کلی متکی به تضاد می‌بیند و بر پایه‌ی این منطق دوگانه است عمل کند موردنقد جدی قرار دهد و سیاست خود را متکی به امر فرهنگ که بر منطق فرهنگ استوار است، دنبال کند. ازاین‌رو همواره با امر تمایز (Differenz) به جهان و روابط بین‌الملل می‌نگرد. بر پایه‌ی منطق تمایز است که این دوگانه سازی بی‌معنا می‌شود و کثرت رخ می‌نماید؛ کثرت‌هایی که در کنار هم نه با تضاد که با تمایز زندگی می‌کنند
 منتشرشده در: مجله فرهنگ امروز شماره 2، پاییز 1393